این روزها 26 فرودین 93
٢٦ فروردین ٩٣ عزیز دلم . این روزا کارای زیادی می کنی که چند تا شون رو از ماه پیش شروع کردی ام به دلیل نوروز و مسافرت ها نتونستم همون موقع واست بنویسم. ٢١ اسفند ٩٢ بود: عاشق این حرکتت شدم مامانی. توی اصفهان توی خونه بغل بابا منصور بودی ؛ دستام رو به علامت بغل گرفتن به طرفت دراز کردم و گفتم بیا مامان بغلم....... و در کمال ناباوری من و مامان مینا دستات رو باز کردی و بالاتنه ات رو آوردی جلو که بیای بغلم. وای رادمهری نمی دونی چه احساس زیبایی داشتم ..... غرور سراسر وجودم رو گرفت پر شدم از احساس ناب مالکیت تو. اینکه تو من رو ترجیح می دی و در اولیت های انتخابیت من اولم..... اینکه برام ارزش قایل شدی و اینکه جواب دراز شدن دستام...